این روزهای من

ساخت وبلاگ
گفته بود فقط از خوشی‌ها می‌گویی و می‌نویسی.از ناخوشی‌ها می‌گویم.دانش‌آموز که بودم، نمی‌دانستم یک کلاس بد، می‌تواند این همه حالِ معلم را بد کند. آخرینِ کلاسِ یکشنبه‌ها جهنم است. بچه‌های گستاخ و بی‌ادب.الهامی که یک‌شنبه‌ها از مدرسه بیرون می‌آید، الهامِ توی راه، الهامی که به خانه می‌رسد، الهامی که ناهار می‌خورد، الهامی که می‌خوابد، الهامی که بیدار می‌شود، الهامی که به کارهایش می‌رسد. همۀ الهام‌های یک‌شنبه بعد از آن کلاس، الهامِ غمگین و خشمگینی‌ست. غمگین از اینکه با دوستی، با مهربانی، با احترام نتوانستم کاری کنم. خشمگین از اینکه چرا نتوانستم کاری کنم؟فیلم دیدم و چقدر دوست داشتمش. کتاب خواندم. همۀ اینها خوب بود، اما غم و خشم هنوز هست. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1402 ساعت: 19:14

امسال از شنبه تا پنج‌شنبه با بچه‌هام. از کلاس اول بگیر تا کلاس دوازدهم. بچه‌های کوچک کتابخانه مشغول نوشتن بودند. بچۀ اول سرش را بلند کرد، توی چشم‌هام نگاه کرد و پرسید: «خانم شما وقتی بزرگ شدین، می‌خواین چند تا بچه بیارین؟»بچۀ دوم سوال دوم را پرسید: «خانم شما دخترِ بزرگ هستین یا خانم؟»دیشب داستان خوبی از جان آپدایک خواندم. چند سال پیش قرار بود بیشتر از او بخوانم و یادم رفت. دیشب دوباره یادم آمد. می‌خوانمش. می‌خوانمت. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1402 ساعت: 19:14

این ماه، ماه بدهکاری‌ست. به زمین و زمان بدهکارم. حقوق مدرسه دو سه ماه دیگر واریز می‌شود و من با حقوق کتابخانه سر می‌کنم. این روزها از هر آدمی که به من نزدیک است، پولی قرض گرفته‌ام.صد و یک روز است که موهایم را کوتاه نکرده‌ام. برای منی که از پاییزِ گذشته عاشق موی کوتاه شده‌ام، صد و یک روز، یک عمر است.در هنرستان در کنار یک عالم ادبیات، دو درس دیگر هم دارم. امروز سر یکی از آن کلاس‌ها من خود به چشم خویشتن دیدم که بچه‌ها چقدر هنرمندند. چقدر بلدند.شنبه از بچه‌های پایۀ دوازدهم رشتۀ گرافیک، امتحان فارسی و نگارش گرفتم. نمرۀ یکی از بچه‌ها شد 10. آمد پیشم و گفت: «خانم کار عملی بدین که نمره‌م بره بالا». هیچ تکلیف عملی یادم نیامد. فکر کردم. چند روز قبل به دماوندیۀ بهار رسیده بودیم. بیت‌های دماوندیه، مخصوصا آن بیت‌های حسن‌تعلیل‌دار پر از تصویرند. گفتم شعر را بخوان و یکی از بیت‌ها را نقاشی کن. می‌دانم که حالا آن شعر را یک بار می‌خواند و به بیت‌هایی که خوانده فکر می‌کند. دیگر چه می‌خواهم؟ بهانه‌ای شد تا بیشتر به ادبیات و کار هنری فکر کنم. فکر کنیم.چندین و چند کتابِ باز اینجا و آنجاست. می‌روم سراغشان. می‌خوانمشان. اما کند. خیلی کند.دیشب نمایشنامه‌ای کوتاه خواندم دربارۀ دیدار مرد و مرگ؛ بی‌خیال و سرخوشانه. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 37 تاريخ : شنبه 18 آذر 1402 ساعت: 16:15

دوست دارم بروم سراغ کتابی از اورهان پاموک. حالم حال و هوای کتاب‌های او را می‌طلبد. یاد کتابی از رضا جولایی می‌افتم که برای بارِ نمی‌دانم چندم در کتابخانه‌ دیدم و این بار چند صفحه از آن را خواندم. کتاب امروز هم هست که چند سال پیش اسمش را شنیدم و از همان سال‌ها مشتاق خواندنش بودم.با من آمد و راهِ نزدیک را نشانم داد. راه کوتاه‌تر شد. نزدیک‌تر شد. حالا از خانه تا هنرستان کمتر از پانزده دقیقه راه است. راه نزدیک‌تر شده، اما آفتابش چشم را می‌زند و خلوتش می‌ترساندم.امروز بچه‌های هنرستان را به کتابخانه بردم. کتاب خواندند و نقاشی کردند. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 34 تاريخ : شنبه 18 آذر 1402 ساعت: 16:15

دوست پیام داد. حرف زدیم. ناخوش بود. ناخوش‌تر از آنی که فکرش را می‌کردم.موهایم را کوتاه کردم.کتاب ناتمام تمام شد.به جمله‌ای که خوانده‌ام فکر می‌کنم. به اینکه «من تمام احساسات را تجربه کرده‌ام و بعد از این هر چیزی را تجربه کنم، نسخۀ کم‌جانی از همان قبلی‌هاست.» یاد جملۀ نیما به پسرِ یک ساله‌اش می‌افتم. «یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. از این پس همه چیز جهان تکراری‌ست؛ جز مهربانی.»دوست گفت از تکرارها خسته شده. به او گفتم عصرهای تاریک پاییز که از خواب بیدار می‌شوم از خودم می‌پرسم: «الهام تکرارِ غریبانۀ روزهایت چگونه می‌گذرد؟»به دوست نگفتم که من مدت‌هاست تکرارها را دوست دارم. حتی همان تکرارهای ملال‌آور را. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 31 تاريخ : شنبه 18 آذر 1402 ساعت: 16:15

گلویم درد می‌کند. نمی‌خواهم سرما بخورم.امروز ساعت ۱۰ چیزی رفت توی چشمم. تمام دقایق بعد از ۱۰ حس ناخوشایندی داشتم. با اینکه به بچه‌ها و به همکارها گفتم چیزی توی چشمم رفته، اما باز هم نتوانستم چنان که باید آینه دستم بگیرم و مشغول در آوردن آن چیزِ مرموز شوم.چرا حس می‌کنم خوب نیستم؟ نمی‌دانم. شبیه هوای این روزها گرفته و گرد و غباری‌ام.بچه‌ها ازم تعریف می‌کنند. از اخلاقم، از صدایم، از چهره‌ام، از لباس‌هایم، از درس دادنم. خوشحال می‌شوم؟ خوشحال می‌شوم اما خوشحالی‌ای به عمق یک سانتی‌متر.امروز یکی از کلاس دهمی‌ها کلافه و ناراحت پرسید: «خانم تا سال چندم ادبیات داریم؟» گفتم امسال و سال بعد و سال بعدترش و سه واحد هم در دانشگاه. کلافه‌تر شد و ناراحت‌تر. و من از ناراحتی‌اش ناراحت شدم. ناراحت شدم که ادبیات را دوست ندارد. ناراحت شدم از خودم که شاید معلم خوبی نیستم. که شاید تقصیر من است. نمی‌دانم. آنقدر عادت کرده‌ام به شنیدن روایت‌ ادبیات‌دوستیِ بچه‌ها، که در مواجهه با ادبیات‌ندوستی‌شان نمی‌دانم چه کنم و چه بگویم!چند روز پیش وبلاگ زنی را می‌خواندم که نوشته بود سال‌های زیادی از خواب بیدار می‌شده و با هزار جان کندن سر کار می‌رفته. نوشته بود چه مشقت‌هایی کشیده تا توانسته روزش را نه خوب که معمولی شروع کند. امروز که از خواب بیدار شدم یاد آن زن افتادم.حالا که چند هفته از مدرسه رفتن می‌گذرد، دستم آمده چه کنم. دیگر زمان از دستم سُر نمی‌خورد. یا کمتر سُر می‌خورد. حالا می‌توانم هم درس بخوانم، هم مشق بنویسم، هم کتاب بخوانم، هم فیلم ببینم، هم خانه را آب و جارو کنم و هم هم‌های بسیار دیگر.یادداشتی می‌خوانم از زنی که نوشته: «مادرش بعد از مرگ پدرشان، هر هفته می‌خواسته که برایش دفتری بخرند و ببرند. بعد از مدت این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 46 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 23:26

زنِ توی کتاب به «مرد تسخیرشده و معاملۀ شبح» دیکنز رسیده و می‌خواند:

ــ می‌خواهی به تو بگویم که چرا به نظر من یادآوریِ ظلمی که بر ما واقع شده، برایمان مفید است؟
ــ بله
ــ چون در این صورت ممکن است آن را ببخشیم.

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 49 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 23:26

فال نطلبیده مراد است.چند وقت پیش یکی از دوستان رفته بود حافظیه. عکسی گرفته بود و شعری فرستاده بود.دیروز پریروز یکی از خوانندگان وبلاگ رفته بود حافظیه. برای من و چند دوست جدا جدا فال گرفته بود. خدایش خیر دهاد.و فال من این بود:«ای نور چشم من سخنی هست گوش کنچون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن»امروز از آن روزهای خوب و خوش نبود. صبح با حال عجیبی بیدار شدم. مسیر خانه تا هنرستان خوب و سرد بود. سه تا کلاغ دیدم. زنی را دیدم که وقتی فهمید من به نانوایی نمی‌روم، یک جان به جان‌هایش اضافه شد.و اما مدرسه. مدرسه شلوغ بود و کلافه. منِ سال اولی بی‌آنکه چراغی روشن باشد، آرام آرام راه می‌روم و در این میان دست و بالم به هزار و یک چیز می‌خورد و زخمی می‌شود. همه سرشان شلوغ‌تر از آن است که به منِ هیچی‌ندان چیزی بگویند. خودم هم که نه حالِ پرسیدن دارم (البته یک وقت‌هایی به اینجایم می‌رسد و می‌پرسم) و نه میلش را. خدا را صدهزار مرتبه شکر که دو هیچی‌ندان دیگر هم در آن مدرسه هستند و در ندانستن تنها نیستم.«بازآمدم به خانه چه حالی نگفتنی» از مدرسه و ندانستن‌های خودم و نگفتنِ آنها ناراحت بودم. و غذا خوشمزه نبود. پیاز تند بود و اشک‌درار. و من پر از خشم و غم.رفتم بالا که بخوابم و همسایه تق و تق و تق. همسایه‌ای داریم که خدا نصیب گرگ بیابان نکند. هر ساعت و هر دقیقه از خانه‌شان صدای تیشه و تبر و اره و بیل و کلنگ می‌آید. مخصوصا نیمه‌شب‌ها. نیمه‌شب‌ها دستی به سر و روی همه جای خانه می‌کشند و بعد که خیال خودشان راحت و خواب و خیال ما ناراحت شد، می‌خوابند.یک روز که «دلتنگ غروبی خفه» بودم و از زمین و زمان ناراحت و هیچ کس نبود که ناراحتی‌ها را پیشش ببرم، صدا از در و دیوارِ همسایه برخاست. تیری بودم که از چله رها شده. رفتم ر این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 50 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 23:26